مقصد اولم، نرسیده به چهارراه ولیعصر، بنبست رشادت است، چند قدم که به داخل کوچه برمیدارم، حفاظ بزرگی این کوچه بنبست را نیمهخصوصی کرده است. انتهای بنبست تنها یک خانه دیده میشود که درب آن باز است.
حیاط کوچکی دارد، یک دست میز و صندلی صبحانه خوری گوشه حیاط است. آن طرف حیاط هم یک تاب خانوادگی است که از صدای جیرجیرش مشخص است که کمی نیاز به روغن کاری دارد.
وارد اتاق مدیریت میشوم، زوج جوان و با انگیزهای که بانیان مهد مادربزرگها هستند، خوشامدگویی میکنند. وارد سالن اصلی که میشوم، برای چند دقیقهای مات و مبهوت میمانم. به راستی که دست کمی از مهد کودک ندارد. این خانه رنگی رنگی، جایی است که مادربزرگها از ۸ صبح تا ساعت ۱۴ به اینجا میآیند و کنار همسن و سالانشان روزگار میگذرانند. برخیهایشان یک ماه است که به این مهد میآیند و برخی دیگر ۱۰ سال است که در ساعت کاری میهمان خانه مادربزرگها میشوند.
ریسه و کاغذهای رنگی که از سقف و دیوار این مرکز آویزان است، گواه آن را میدهد که اینجا همچون نامش آرام، مأمن آرامش مادربزرگهاست.
کلاس املای مادربزرگها
مادربزرگها هر یک بر سر کلاسهای خود هستند. از یکی از کلاسها صدای دیکته میآید، درب را باز میکنم با اجازه مربی گوشه کلاس مینشینم. ننه رقیه با دست و پای لرزان پای تخته است. سایر مادربزرگها هم سرشان در دفتر املایشان است. کمی که میگذرد، زنگ تفریح میخورد حالا باید کلاسهایشان را عوض کنند.
تعداد مادربزرگها حدوداً ۳۰ نفر است که برای استراحت به داخل سالن اصلی آمدهاند، دور تا دور سالن کاناپه سبز و خوش رنگی است که به نظر میرسد تمام استانداردهای لازم برای راحتی مادربزرگها را مهیا کرده است. بیشتر مادربزرگها شاد هستند، اما دقیق که به چهرهها نگاه میکنی، تکوتوک هستند کسانی که غبار غم، شادی را از چهرهشان گرفته است.
کنار هم گپ میزنند، تغذیه میخوردند و چندتایشان هم مانند بچهها با دیگری کلکل دارند. کنار یکی از مادربزرگها مینشینم، سنش را میپرسم، میگوید ۱۴ سالم است و قهقه میخندد. به نظر میرسد، اینجا کنار همسن و سالانش حال دلش خوب است.
زنگ تفریح که تمام میشود، برخی مادربزرگها سر کلاس نقاشی و کاردستی میروند، برخی دیگر سر کلاس ورزش و چند نفر هم نوبت مشاوره و فیزیوتراپیشان رسیده است.
به گفته مدیر مجموعه، یک روز در هفته یک روانشناس و فیزیوتراپیست برای خدماتدهی به این مرکز مراجعه میکند.
درب اتاق مشاوره باز است، مادربزرگ خوشپوشی که فاطمه نام دارد، از اذیتهای مکرر عروسش گلایه میکند و خانم روانشناس سعی در آرام کردن او دارد و راه و چاه به او نشان میدهد.
داخل سالن اصلی چند مادربزرگ هستند که به هیچ کلاسی نرفتهاند و مدام در حال پچپچ کردن با خود هستند. سعی میکنم نزدیک مادربزرگی شوم که از لحظه اول او را عبوس دیدهام. سر صحبت را که باز میکنم، متوجه میشوم برخلاف چهرهاش دل مهربانی دارد.
میگوید ۲ پسر دارد که هریک از آنها را با خون و دل بزرگ کرده و حالا که برای خودشان کسی شدهاند و صاحب خانواده، ماهی یکبار هم به او سر نمیزنند. سنش را که میپرسم با ناراحتی میگوید: تنها ۵۳ سال دارم. از فرط تنهایی و بیکسی به اینجا آمدهام. پسر بزرگترم برای رهایی از دلتنگیهای من و اینکه کمتر بگویم به خانه من بیا، مرا در این مرکز ثبتنام کرده و هر صبح یک سرویس مرا به اینجا میآورد و رأس ساعت ۲ به خانهام میبرد.
میخواهم بهجای آمدن به مهد مادربزرگها، نوهداری کنم
میگویم اینجا که فضای خوب و شادی است، صحبتم را قطع میکند، با بغض ادامه میدهد: اینجا خوب است، اما من پیش خانواده بودنم را ترجیح میدهم. میخواهم بهجای آمدن به مهد مادربزرگها نوهداری کنم.
هرچند که در مهد مادربزرگها حال دل خیلی از آنها خوب است اما برخیهایشان دلتنگیهایی دارند که با این شادیها جبران نمیشود.
روز به نیمه رسیده است و زمان بیشتر از این مجال نمیدهد. با وعده بازگشت دوباره مهد را ترک میکنم. برخی مادربزرگها مرا تا درب خروجی همراهی میکنند. بهراستیکه مادربزرگها هر زمان که از دنیا بروند، زود است بس که مهربان و نجیب هستند.
خانه پدربزرگها، خانهای هزار قصهٔ پر غصه
به گزارش ایسنا، مقصد بعدی خانه پدربزرگهاست، با ذهنیتی همچون مهد مادربزرگها راهی خانه پدربزرگها میشوم. به مقصد که میرسم، درب را بانویی در قامت پرستار برایم باز میکند.
وارد حیاط میشوم، پدربزرگ مهربانی به سمتم میآید و با صدای خوش ذوقی میگوید، سلام قربونت برم خوش اومدی به اینجا، خونهٔ پدربزرگها و شروع به خواندن و رقصیدن میکند.
انگار «نوکرتم به مولا» تکه کلام این پدربزرگ قزوینی است که مدام آن را تکرار میکند. پرستار با ایما و اشاره میگوید این آقا تا حدی مبتلا به آلزایمر است و این همه شادی و سرمستی، به این دلیل است که در گذشته تئاتر کار کرده است.
در همین حین پسری تقریباً ۳۵ ساله که بر ویلچرش نشسته است، فریاد میزند بس کن و غرغرکنان میگوید: خانم این آقا نوکر همه است و زیاد جدیاش نگیر. لبخند میزنم و میپرسم با این سن کم اینجا چه میکنی؟
گلویی صاف میکند و از تحصیلات دانشگاهی خودش و خواهر و برادرانش میگوید، گویا به دلیل شرایط جسمیاش ازدواج نکرده و مادرش که پا به سن گذاشته است، از روی ناتوانی او را به اینجا آورده است. حرف از مادرش که میشود میگوید: مادرم قدر من را میداند. فکر نکنید مرا در خانه سالمندان رها کرده، او با خواهر و برادرانم فرق دارد، هر یک روز در میان به من سر میزند.
قصه زندگی پدربزرگها
در بین پدربزرگهایی که دستوپاهایشان به لرزه افتاده و با زور عصا هم نمیتوانند سرپا بایستند، هستند پدربزرگهایی که هنوز در دهه ۶۰ زندگیشان روزگار میگذرانند. با خود میگویم، قصه زندگیشان چیست که به این زودی راهی خانه سالمندان شدهاند؟
«بابا حجت» یکی از پدربزرگهای مرکز است که در کنج آلاچیق نشسته و به سیگارش پک میزند؛ سر صحبت را با او باز میکنم که میگوید؛ کمتر از یک ماه است به خانه سالمندان آمده است؛ نزدیکش میشوم. با اخم میگوید برو دختر جان حوصله ندارم.
میگویم شاید کمی صحبت حال دلتان را خوب کند، سریع پاسخ میدهد، اولادام داغ روی دلم گذاشتند چطور اولاد دیگری حال دلم را خوب میکند؟ مکث میکنم، میگویم همه انگشتان دست یکی نیست.
میخندد و از داستان زندگیاش میگوید: یکی از پسرانم، وکالت تمام اموالم را گرفته است و با فروش خانهای که در آن ساکن بودم من را آواره اینجا کرده است.
دلم میلرزد، هرچقدر که مهد مادربزرگها، فضای امیدآفرینی بود، هوای خانه پدربزرگها غمگین است. برای منی که همیشه دوست داشتم پیش پدربزرگها بنشینم و قصه عشق و عاشقیشان را بشنوم فضای خانه سالمندان با این قصههای تلخ بسیار غمگین است.
پرستار که متوجه ناراحتیام شده، با آلبومی از نقاشی پدربزرگها به سراغم میآید و از تفریحاتشان میگوید. لابهلای آلبوم نقاشیها، نقاشی پدربزرگی به اسم حسن توجهم را جلب کرد، یک نقاشی که پر از مار است.
سراغش را میگیرم هرچقدر که «بابا حسن» تمایلی به نزدیکی و سخن با من ندارد، من اصرار بیشتری برای گفتوگو با او دارم اصرارم بینتیجه میماند اما از قصه تلخ بابا حسن، بغض گلویم میفشارد.
پرستار درباره بابا حسن میگوید: این پدربزرگ در سالهای دور به دلیل اختلال روانی پدر، مادر و سایر خانوادهاش را به قتل رسانده است و حالا با دارو کاملاً تحت درمان و کنترل است.
هر گوشه خانه پدربزرگها پر از قصههایی غمانگیزی است که یا به اولاد بیوفا ختم میشود یا به تجرد و طلاق بابابزرگها و یا به بی اولادی آنان میرسد.
در مسیر بازگشت به چند ساعت گذشته و اتفاقات آن فکر میکنم. به سالمندی و بیمهری روزگار. به اینکه شاید فردا در دهه ۷۰ زندگی در حالی که با جبر روزگار خانه سالمندان، سرای باقی عمرمان شده است و چشمبهراه عزیزانمان هستیم خبرنگاری درب خانه را بکوبد و بپرسد حال دلتان اینجا خوش است و من به یاد روزهای دور اشک در چشمانم حلقه بزند و زیر لب بگویم: دلِ خوش سیری چند...
نظر شما